یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

اغازی بر پایان

به

نام او

 

چند وقتی ننوشتم زیرا که نوشتن را بهانه ای باید ...


الان فکر میکنم بهونش پیدا شده...اون موقعها که دانشگاه میرفتم و درسم هنوز تموم نشده بود با خودم میگفتم وای خدا یعنی میشه زودتر تموم بشه میشه من راحت بشینم گوشه خونه مثل زنای دیگه پا مو بندازم رو پام و تلویزیون ببینم ...اخه اون موقعها من تازه ازدواج کرده بودم  به نظر م داشتم شاخ غول رو میشکستم که هم درس می خوندم و هم مثلا خونه داری میکردم...در نتیجه دوست داشتم که تموم بشه و من به قول خودم خلاص بشم ...اون موقع ها که این حرفها رو میزدم و هی غر میزدم و هی نق میزدم مامانم همیشه می خندید و میگفت نه تو الان نمیفهمی صبر کن ۴سال دیگه حالت رو میپرسم ....حالا ۴ سال گذشته ومن مثل زنای دیگه پامو میندازم رو پامو تلویزیون میبینم...ولی وسط تلویزیون دیدنم گاهی وقتها یه حس عجیبی که شما اسمشو بذا رین بغض میاد سراغم بعد با خودم فکر میکنم یعنی همین رو می خواستی واقعا !!! بعدش مگم نه و اون وقت دلم برای تموم اون تحقیق کردنها و درس خوندن ها و شب امتحانای لعنتی اصلا برای اول مهر و شروع همه چیز یه دفعه تنگ میشه ....


این اولین مهر بدون دغدغه درس ومدرسه اول هاش خیلی عالی گذشت برام ولی هر چقدر که میگذره لبخند مامانم بیشتر برام معنی پیدا میکنه....باورتون میشه گاهی اوقات میخوام فریاد بزنم  که خسته شدم از این روز مرگی بی سر انجام...ازاین شستن و پختن های هر روزه ...جارو کشیدن و لیست خرید نوشتن های هفتگی...ازاین همه تکرار ......


*حالا دارم فکر میکنم به پیشنهاد مهدی شوهرم برای ادامه این راه نیمه تموم ...درس رو میگم....شاید این ماه شروع کردم امیدوارم فرصتی باشه برای جبران اونهمه غر غر

نظرات 1 + ارسال نظر
سوده شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ

ممنون زیبا بود و تامل بر انگیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد