-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 21:14
بسم رب الحسین دلم نمی خواهد باور کنم این روز ها خیلی از چیزهارا ولی مگر میشود ...وقتی تصاویر هی در مقابل چشمانت رژه میروند... برادران و خواهرانت را که به جان هم افتاده اند.... وتو گنگ و مات تصاویر .....دلت میخواهد باور نکنی که این روزها کسی حاضر به شنیدن حرف کسی نیست... که این روز ها تنها مشت های گره کرد ه ا ست که...
-
در باره سیاست
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 20:27
سیاسی نیستم ....هیچ وقت هم سیاسی ننوشته ام ...راستش را بخواهید هیچ وقت هم دوستش نداشته ام این سیاست را ...هرگز هم ادم با سیاستی نبوده ام... در زمان انتخاب رشته از میان تمام رشته های دانشگاهی تنها علوم سیاسی را انتخاب نکردم ...تنها کتاب سیاسی هم که خوانده ام (اصول علم سیاست )بود که جزو واحد های اجباری داشکده بود...و...
-
کمی هم دل گرفتگی...
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 00:46
و..اول سلام... این روزها حس مبهمی دارم که اسمش را دقیقا نمیدانم ...خستگی ...دلتنگی ...بیهودگی... اسمش مهم نیست خیلی خودش مهم است که امانم را بریده است این روزهااز بس که به ذهنم سرک میکشد ...وبعدهم همرا ه با انبوهی از سوالات تنهایم میگذارد ... سوالاتی که گاهی جوابش را نمی دانم و برخی را هم اصلا نمی خواهم جواب بدهم ......
-
پاییز بود یا بهار ؟
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1388 22:03
من و تو وغروب خیابان ولیعصر.. من و تو و ریزش برگهای پاییزی ...هم چون نم نم بارا ن های بهار... من وتوو سوز پاییزی...هم چون باد بها ر... باد صبا...نسیم شمال... من و توو صدای خش خش برگها زیر قدم هامان...هم چون اواز مرغان خوش الحان بر شاخساران تاک...بر برگ های یاس.. من ... و....تو....و...دستهامان ...گرم گرم ... در...
-
نازی جون.....
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 17:59
کلاس زبا ن میروم این ترم مدرس ماست این نازی جون موجود جالبی ست در کل خنده از لبانش محو نمیشود دایم بالا و پایین میپرد از هر امکانی استفاده میکند که لغت های جدید را به ما بیاموزد امروز با طناب امده بود سر کلاس انداخت گردنش بعد چشمانش را گرد کرد مثلا و گفت to commit suicide یعنی خودکشی کردن برای هر بار تلفظ درست این...
-
....
یکشنبه 1 آذرماه سال 1388 17:40
دوباره ساعت لحظه شماری میکند دوباره چای زود تر دم میکشد شمعدانی ها سرک میکشند پرده ها بی قراری میکنند در دستان باد رژلب از روی میز چشمک میزند پیرهن صورتی از داخل کمد هر روز غروب حوالی ۵ بعد از ظهر.... * صدای زنگ در برایم طنین خوشبختی است...
-
برای او...
شنبه 30 آبانماه سال 1388 18:09
فردا به خانه اش خواهم رفت میهمان مهربا نی اش خواهم شد دیدگانم را به دیدگان همیشه مهربانش خواهم دوخت وبه موهای سپیدش بوسه خواهم زد که مهر بانترین من بود در نامهربانی های زندگی ام با گرمی دستانش با محبت کلامش وبا خانه همیشه ساده ی بی ریا یش غریبه نیست این هم نفس لحظه های غریبانگی ام: مادربزرگم این روزها که گم شده ام در...
-
۴ سال پیش همیچین روزی...
شنبه 30 آبانماه سال 1388 12:20
چهار سال پیش همین موقع روز عروسی من بود /۴سال گذشت مثل چشم بر هم زدن مثل یه چرت کوتاه و شیرین عصرگاهی /مثل همین گذر عمر که به سرعت طی میشه/مثل من که تا دیروز ۲۰ سالم بود و حالا ۲۴ ساله ام / یا مهدی که همیشه به شوخی میگوید *یا من که تا دیروز خرمن مو داشتم و امروز روز کچل می باشم */البته شوخی میکنه همون موقع اش هم خیلی...
-
عنوانش را بگذارید چیزی شبیه برزخ...
جمعه 29 آبانماه سال 1388 15:17
دیروز دیدم ات در مطب (متخصص زنان) پهلویم نشسته بودی چهره ات گرفته بود صورتت پر از چین و چروک و موهایت که تک و توک سفید شده بودند وصدایت که می لرزید... بی مقدمه گفتی...که این بار هم نشد ومن با تعجب نگاهت کردمو نپرسیدم چیزی اخر نگران بغضت بودم که بترکد ولی خودت بودی که گفتی:این دفعه ی یازدهم بود پرسیدم سقط کردی؟سرش را...
-
سکس و فلسفه
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 18:41
اسم فیلمی از محسن مخملباف دیشب دیدمش ودر غربت مضمونش ناگهان هوای حسرت تمام فیلمهای روز گاری صادقانه اش در دلم بیدار شد دلم تنگ دیدن گبه /سلام سینما /وبای سیکل ران شد ...وبرای حرارت عاشقانه نون و گلدون و شبهای زاینده رود تپید ولی افسوس که دیشب هر چه گشتم هیچ نشانی نیافتم از کارگردانی که روزی دوستش میداشتم و فیلمهایش که...
-
در ستایش چشمانش...
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 01:03
چشمانت را به من ندوز ... اخر این روزها قیچی را گم کرده ام... *چرا فکر میکنی جز تو کسی را ندارم وقتی که چشمانت مال من است... *خاکستری چشمانت این روزها دیگر خاکستری نیست .... بیشتر سیاه است انگار راستش را بگو غم داری؟ * چشمانت می دود پی ام بی هیچ خستگی خسته میشوم اما من بی هیچ دوندگی این بار هم مسابقه را تو میبری این...
-
باز هم باران با گهرهای فراوان ...
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 20:38
یادت می اید این شعر دوران های نه چندان دوررا باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه... ومن فکر میکنم کدام بام ؟ وقتی فاصله ام با اسمان ۴ بلوک سیمانی است پس خوش به سعادت همسایه طبقه چهار این روز ها باران تنها میهمان بام اوست وسهم ما تنهاشیشه خیس پنجره است... شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی...
-
کمی هم درباره عشق...
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 11:56
اریک فروم روانشناس امریکایی میگوید: عشق نوظهور میگوید دوستت دارم چون به تو نیازمندم اما عشق بالغ میگوید به تو نیازمندم چون دوستت دارم جان درایدن هم میگه: رنجهای عشق بسیار شیرین تر از شادیهای دیگر است.... ولی از تمام اینه گذشته من با این جمله احساس بهتری دارم جایی که جان روسکین میگه: زمانی که عشق و مهارت کنار هم قرار...
-
یه دردل خودمونی...همین
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 03:40
مهدی خوابیده یه دو سه ساعتی هست فکر کنم تو مرز پادشاه شیشم و هفتم باشه ولی من خوابم نبرد امشب از اون شباست که بی خوابی زده سرم اخه خیلی فکر دارم تو سرم فکرای عجیب غریب راستش دلم از مهدی یه کم گرفته هر چند اگر بخوام تعارف رو بذارم کنار باید بگم که خیلی گرفته ...اخه این زندگی مشترک یه موقعهایی خیلی دوست داره بیفته روی...
-
اغازی بر پایان
شنبه 23 آبانماه سال 1388 20:06
به نام او چند وقتی ننوشتم زیرا که نوشتن را بهانه ای باید ... الان فکر میکنم بهونش پیدا شده...اون موقعها که دانشگاه میرفتم و درسم هنوز تموم نشده بود با خودم میگفتم وای خدا یعنی میشه زودتر تموم بشه میشه من راحت بشینم گوشه خونه مثل زنای دیگه پا مو بندازم رو پام و تلویزیون ببینم ...اخه اون موقعها من تازه ازدواج کرده بودم...
-
ناگه زیک قطره باران....
شنبه 18 مهرماه سال 1388 18:09
نومید هم مباش که مستان روزگار ناگه زیک اشاره به منزل رسیده اند خیلی دلم میخواد که به تک بیت بالا دل بسپرم ولی گاهی اوقات نا امید نشدن یا ناامید نبودن سخته...نه؟گاهی وقتا خستگی ...گاهی وقتا بیحوصلگی...گاهی وقتا هم اصلا از سر بی حسی...ادم دلش میخواد دایم این بیت رو زیر لبی زمزمه کنه... خاک خواهی شد ! از رخ ایینه ها هم...
-
چقدر زود بزرگ شدیم...
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1388 20:24
به نام خدا هفته دیگر عروسی میناست یکی از بهترین دوستانم ااز یک طرف خوشحالم از یک طرف غمگین ولی بیشتر از همه چیز وقتی که خوب فکر میکنم بهت زده ام از اینکه چقدر زود بزرگ شدیم ....حالا هر کدام از ما برای خودش خانم یک خانه است ...این روز ها وقتی که دور هم جمع میشویم دیگر صحبتهایمان مثل قبل نیست ...رنگ و بوی زنانه گرفته...
-
این روز ها دلم تنگ است...
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1388 15:54
به نام او این روز ها دلم برای خاطراتم تنگ است ورق که میزنمشان رگ و بو کهنگی گرفته اند اما هنو تازه هنوز شبرین خاطرات ۵/۶ سال پیش در مقابل چشمانم رژه میروند ...دوران دبیرستان دوران سرخوشی ها شادی ها ...و خنده های از ته دل دوران دوستی های یک رنگ دورانی که غم بزر گمان کنکور بود ...ومن برای همان غم بزرگ هم دلم تنگ میشود...
-
و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می ماند..
شنبه 11 مهرماه سال 1388 13:10
به نام او در اتاق را باز می کنی و می ایی تو تمام کود کان را به شکلات مهمان مکنی به من که می رسی تمام شده است من بزرگ شده ام اولین بار دلم نیست که افتاده به خاک شرمسار است زمین از دل خا کی تر من
-
انقدر عاشقم که باید ببینیم...
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 18:01
به نام افریدگار دل انقدر عاشقم که باید ببینی ام که باید بچینیم همچون گل سپید از دستان باد تا رهگذار ان ریشه تنم را به یک باره نکند ...که دیگر نبنی ام ....که دیگر نچینیم باد میوزد ارام وپرده ها در دستان باد نوازش میشوند باد تندتر میوزد این بار پرده ها میرقصند در دستان باد غریب و بی صدا ... ولی انگار طاقت باد به سر می...
-
یک ان شد این عاشق شدن...
سهشنبه 7 مهرماه سال 1388 18:25
به نام او بی تو تمام میشوم بی تو سراب میشوم هر نفسم بدون تو فعل حرام میشود مامن جان من تویی روح وروان من تویی زندگی ام بدون تو عین گناه میشود ایا میتوان فاصله ها را از میان برداشت در روزگاری که حتی من و تو با فا صله از کنار هم رد میشویم رو بروی اینه مینشینم رژ لب را بر میدارم صورتی است بی رنگ است دو سه بار می مالمش بر...