یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

در باره سیاست

سیاسی نیستم ....هیچ وقت هم سیاسی ننوشته ام ...راستش را بخواهید هیچ وقت هم دوستش نداشته ام این سیاست را ...هرگز هم ادم با سیاستی نبوده ام... در زمان انتخاب رشته از میان تمام رشته های دانشگاهی تنها علوم سیاسی را انتخاب نکردم ...تنها کتاب سیاسی هم که خوانده ام (اصول علم سیاست )بود که جزو واحد های اجباری داشکده بود...و تنها فیلم سیاسی که دیدم (بدون اینکه وسطش خوابم بگیره) چه گوارا بود که ان را هم برای تکمیل تحقیق ام مجبور بودم راستش...

 

...اما خیلی جالبه اگه بدونید با تمام این تفاسیر بنا به شغل پدرم من توی یک خانواده  سیاسی بزرگ شدم / به یکی از سیاسی ترین دبیرستان های تهران و نمیدونم شاید هم ایران رفتم که مدیرش یک شخص فرهنگی سیاسی بود و هست (دبیرستان فرهنگ اقای حداد عادل) / بچه های مد رسه هر چند که سعی میکردند سیاسی نباشند اما بنا به محیط زندگی و شغل پدر هاشون سیاسی بودند و هستند.../من در یکی از سیاسی ترین دانشگاه های ایران  (دانشگاه تهران) ودر یکی از بحران زده ترین دانشکده هایش (دانشکده علوم اجتماعی ) درس خواندم و فارغ التحصیل شدم / دوستان دانشگاهی ام عمدتا فعال سیاسی بودندو عضو انجمن های سیاسی دانشگاه با یک عالمه شور و هیجان سیاسی/....تنها بیستی هم که توی این ۴سال دانشگاه گرفتم از درس اصول علم سیاست بود ....و تنها تحقیقی که با دقت و تا انتها انجامش دادم و نمره کامل  ازش گرفتم همین  تحقیق چه گوارا بود ....

به نظر میرسه که همیشه چیزی که ازش  متنفر بودم قدم به قدم من اومده ومن در کنار چیزی زندگی کردم که هیچ وقت بهش علا قه ای نداشتم ....ولی خب چه میشه کرد به خصوص وقتی که همسرت هم فردی به شدت سیاسی باشه !!!!

کمی هم دل گرفتگی...

و..اول سلام...

این روزها حس مبهمی دارم که اسمش را دقیقا نمیدانم ...خستگی ...دلتنگی ...بیهودگی...

اسمش مهم نیست  خیلی خودش مهم است که امانم را بریده است این روزهااز بس که به ذهنم سرک میکشد ...وبعدهم  همرا ه با انبوهی از سوالات تنهایم میگذارد ...سوالاتی که گاهی جوابش را نمی دانم و برخی را هم اصلا نمی خواهم جواب بدهم ...

ودر پی جواب این سوال ها ذهنم میرود به سال هایی نه چندان دور... به سال هایی فکر میکنم که گذشتند بدون اینکه واقعا برایم سودی داشته باشند ... بعدبه کتاب هایی فکر میکنم که خواندم ...فیلم هایی که دیدم ...شعر هایی که خواندم ...و درست کمی بعدتر فکر میکنم به تمام کتاب هایی که نخواندم ...فیلم هایی که ندیدم..و شعر ها و تمام انچه که نکردم ...مقایسه شان هم خنده دار است...

روز گاری کتاب های *فهیمه رحیمی **نسرین ثامنی **م مودب پور*تمام زندگی ام بودند رسیدن هر کتابی تازه از ایشان برایم در حکم فصل جدیدی بود در زندگی ام...ومن این روزها افسوس میخورم که چرا *ناتور دشت سلینجر* را نخواندم...*وداع بااسلحه همینگوی*...یا نمایشنامه های ایبسن را...

درروز هایی که شخصییتم شکل میگرفت ومن میتوانستم  مسیر زندگی ام را به سمت دیگری هدایت کنم ...ولی انگار در رو یا بافی های خوش خیالانه ی نوجوانی ام غرق شده بودم ...وحالا که دستا ویز ی می  خواهم برای نجات...برای این روز گار سخت ...این روز گار واقعی که فاصله اش با رویا از زمین است تا اسمان ...برای روزگار بزر گسالی ام...چیزی ندارم جز خلایی عمیق از نداشته ها و ندانسته هایم...

*



گاهی اوقات بد جوری احساس عذاب وجدان میکنم از ساعت ها و روز هایی که بی انکه ارزش واقعی شان را بدانم هدر داد م...روز هایی که میگذشتند بی انکه من بهشان فکر کنم...و هر چند این  دوران بی خبری و بی فکری خیلی خوش می گذشت ....ولی هر چه هست الا ن اصلا خوش نمیگذرد ...

پاییز بود یا بهار ؟

من و تو وغروب خیابان ولیعصر..

من و تو و ریزش برگهای پاییزی ...هم چون نم نم بارا ن های بهار...

من وتوو سوز پاییزی...هم چون باد بها ر... باد صبا...نسیم شمال...

من و توو صدای خش خش برگها زیر قدم هامان...هم چون اواز مرغان خوش الحان بر شاخساران تاک...بر برگ های یاس..

من ... و....تو....و...دستهامان ...گرم گرم ... در غروبی.سرد سرد....دنیا وارونه بود ان روز غروب در خیابان ولیعصر....

            تو بگوخوب من پاییز بودیابهار؟

*


انروز خورشید هم  گویی خیال غروب کردن نداشت یا شاید هم دل نمیکند از شنیدن زمزمه های مهر ... زمزمه های عشق...سنگ فرش ها گواه اند...از انها بپرس...


نازی جون.....

  کلاس زبا ن میروم

این ترم مدرس ماست  این نازی جون

موجود جالبی ست در کل

خنده از لبانش محو نمیشود

دایم بالا و پایین میپرد

از هر امکانی استفاده میکند که لغت های جدید را به ما بیاموزد

امروز با طناب امده بود سر کلاس

انداخت گردنش 

بعد چشمانش را گرد کرد مثلا و گفت to commit suicide

یعنی خودکشی کردن

برای هر بار تلفظ درست این کلمه توسط ما کلی ذوق میکرد و دست میزد برایمان

..ما هم هاج و واج میشویم گاهی  از این همه ذوق

excellentرا جیغ میکشد

وقتی که جمله را درست می سازیم

از بس پراز انرزی  است خودش 

 ساعت اتمام کلاس را هم فراموش میکند

 ماهم فراموش میکنیم  راستش...

بعد از کلاس از فرط انتقال انرزی دلمان میخواهد هی جیغ بکشیم هی بالا پایین بپریم و هی بگوییمoh my god0 (البته با تلفظ مخصوص نازی جون )...

خلاصه خدا خیرش بدهد

این روزها که از در و دیوار هم انرزی منفی سرازیر است وبازار  انواع کلاسهای انرزی درمانی هم داغ

مفت و مجانی ما را در فوج فوج انرزی مثبت غرق میکند این نازی جون...

 


*از درونش خبر ندارم ...اما امیدوارم اگر هم روزی خود حقیقی اش رو به ما نشون داد  همین قدر شاد و پر انرزی باشه...این نازی جون ما راستی مجرد هم  هست اگه کسی خواست حاضرم براش استین بالا بزنم ها...هر چند حیفم میاد می ترسم دیگه خنده از رو لباش محو شه خدای ناکرده!!!ااون وقت ما از کجا انرزی بگیریم...هان ؟

....

دوباره ساعت لحظه شماری میکند

         دوباره چای زود تر دم میکشد

شمعدانی ها سرک میکشند

                          پرده ها بی قراری میکنند در دستان باد

رژلب از روی میز چشمک میزند

        پیرهن صورتی از داخل کمد

                                        هر روز غروب 

                                                 حوالی ۵ بعد از ظهر....

*

صدای زنگ در برایم طنین خوشبختی است...