یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

بسم رب الحسین

 دلم نمی خواهد باور کنم این روز ها خیلی از چیزهارا

            ولی مگر میشود

 ...وقتی تصاویر هی در مقابل چشمانت رژه میروند...

برادران و خواهرانت را که به جان هم افتاده اند....

وتو گنگ و مات تصاویر

.....دلت میخواهد باور نکنی

 که این روزها کسی حاضر به شنیدن حرف کسی نیست...

 که این روز ها تنها مشت های گره کرد ه ا ست که مقابل هم قرار میدهیم...

دیگر کسی حرف نمیزند

     دیگر کسی حرف نمیشنود

            انگار که دیگر به راستی حرفی نمانده بین ما و شما ...

ولی مگر تو همان هم دانشکده ای من نیستی ...وتوی دیگری هم محله ای ام... و تو هم شهری ام... و تو ...هم میهنم...هم مذهبم هم کیشم ...تو بگو پس چرا اینهمه جدایی ؟

 چه کسی خواست من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد....حالا از دید من و تو اون هر کسی میتونه باشه ...مهم اینکه من و تو دوباره ما بشویم ...