یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

ناگه زیک قطره باران....

نومید هم مباش که مستان روزگار


ناگه زیک اشاره به منزل رسیده اند


خیلی دلم میخواد که به تک بیت بالا دل بسپرم ولی گاهی اوقات نا امید نشدن یا ناامید نبودن سخته...نه؟گاهی وقتا خستگی ...گاهی وقتا بیحوصلگی...گاهی وقتا هم اصلا از سر بی حسی...ادم دلش میخواد دایم این بیت رو زیر لبی زمزمه کنه...


خاک خواهی شد !

از رخ ایینه ها هم پاک خواهی شد

چون غباری گیج گم سر گشته در افلاک خاهی شد!


ولی راستش نمیذارم که اون حس بالیی زیاد توی دلم جا خوش کنه سعی مکنم به یه بهونه ای از خونه دلم جوابش کنم...مثلا بهونه از این قشنگ تر که همین الان که من دارم این متن رو تایپ مکنم بارون داره به شیشه اتاق مخوره ومن عجیب دلم هوای این رو کرده که برم زیر بارون و این شعر رو فریاد کنم

زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی تکاپو

زندگی یعنی شب وروز

 روز نو اندیشه ای نو

          یا زندگی اصلا همین باران...

با باران خاک جان یافته است

                                    تو چرا سنگ شدی؟

                                    تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟

                                       باز کن پنجره ها را

                              وحالیا معجزه باران را

                                                                  باور کن....

چقدر زود بزرگ شدیم...

به نام خدا

 هفته دیگر عروسی میناست

 یکی از بهترین دوستانم

ااز یک طرف خوشحالم از یک طرف غمگین ولی بیشتر از همه چیز وقتی که خوب فکر میکنم  بهت زده ام

از اینکه چقدر زود بزرگ شدیم ....حالا هر کدام از ما برای خودش خانم یک خانه است ...این روز ها وقتی که دور هم جمع میشویم دیگر صحبتهایمان مثل قبل نیست ...رنگ و بوی زنانه گرفته است...گاهی برایمان خنده دار است که از شوهر هایمان حرف میزنیم ...وشاید چند سال بعد از بچه هایمان برای هم بگوییم ...و شاید چندین سال بعد ماهم بخشی از وبلاگ بچه هایمان شویم...خلاصه روزگار قریبی است به هر نحوی هر کدام از ما وارد میدان زندگی شده اند و دیگر ان دختر دبیرستانی های پر شور و شر نیستند....

 سحرکه ازدواج کرد ورفت مالزی و دل ما را هم با خودش برد

فاطمه که بلاخره با تمام سختی ها عاشقانه با همسرش زندگی میکند

ان یکی فاطمه که من واقعا کسی را به جز همسرش در کنار او نمی توانستم تصور کنم هم از لحاظ ظاهر هم باطن جفت همند

ومینا که از صمیم قلب ارزوی خوشبختی اش را دارم

و می مانند لیلا و نسیبه که ازدواج نکرده اند وهمیشه غر غر میکنن که ...اه باز نشستید از شوهراتون میگید حالمون به هم خورد ...که امیدوارم هر چه زودتر به اون چیزی که میگن مصیبت و بدبختی دچار بشن (ازدواج کردن)که دیگر از حر فهای ما حالشان به هم نخورد!

وراستی خود من که تا ۲ماه دیگر پیوند زندگی ام ۳ سالگی اش تمام میشود...

این روز ها دلم تنگ است...

به نام او

              

این روز ها دلم برای خاطراتم تنگ است

 ورق که میزنمشان رگ و بو کهنگی گرفته اند

اما هنو تازه هنوز شبرین

خاطرات ۵/۶ سال پیش در مقابل چشمانم رژه میروند

...دوران دبیرستان دوران سرخوشی ها شادی ها ...و خنده های از ته دل

دوران دوستی های یک رنگ

 دورانی که غم بزر گمان کنکور بود

...ومن برای همان غم بزرگ هم دلم تنگ میشود این روز ها

که این روز ها برایم خنده دارست و ان روزها گریه دار بود

دلم برای تمام شبهایی که در مدرسه ماندیم و درس خواندیم

 برای شب چهارشنه سوری که گریه کردیم و با حرص از روی اتشی که در حیاط مدرسه بر پا کر ده بودیم پریدیم

دلم برای کلاسهای درس

تاریخ

متون نظم و نثر

حتی برای ریاضی

که من هیچ گاه دوستش ندشتم تنگ شده است...

برای کلاسهای تست

برای از مون های سنجش

امتحانات ماهانه...

دلم برای کفش های سفید پرستاری

سارا فون های سفید و سور مه ای



و رو سریهای سفیدمان

برای صفهای صبحگاه

برای زنگ ناقوسی شکل مدرسه

استخر وسط حیاط

برای درختان چنار سر به فلک کشیده

وشمشادهای همیشه سبز

                                در یک جمله برای

                              الهیه-خیابان چناران-دبیرستان فرهنگ

                                                                                                 دلم تنگ است....

ولی نمی دانم که ایا روزی خو اهم نوشت که دلم برای دانشگاه تنگ است؟

برای حیاط سرسبز دانشگاه تهران

برای سر در ۵۰ تومانی

برای سلف

برای استادها بچه ها

برای درس نظریه های اتباطات

تحلیل پیام ها

دلم تنگ است

 نمی دانم ...شاید ...روزی... خواهم نوشت.


نانوا هم جوش شیرین میزند

      بیچاره فرهاد...



 

و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می ماند..

به نام او

       

در اتاق را باز می کنی و می ایی تو

تمام کود کان را به شکلات

مهمان مکنی

به من که می رسی تمام شده است

من بزرگ شده ام


اولین بار دلم نیست که افتاده به خاک

شرمسار است زمین از دل خا کی تر من

انقدر عاشقم که باید ببینیم...

به نام افریدگار دل

 


انقدر عاشقم که باید ببینی ام 

     که باید بچینیم

همچون گل سپید

از دستان باد

تا رهگذار ان

ریشه تنم را

به یک باره نکند

...که دیگر نبنی ام

....که دیگر نچینیم


باد میوزد ارام

وپرده ها در دستان باد

نوازش میشوند

باد تندتر میوزد این بار

پرده ها میرقصند در دستان باد

غریب و بی صدا

...

ولی انگار طاقت باد به سر می اید

پرده را میکند و می برد

...ایا این نیست عشق باد؟


باو تان می شود که برای غم هم سوالی است که پرسیدن ناراحت اش میکند...

اینکه چرا اسمش غم است

                     شادی نیست؟


مگس ها دور و برم وزوز میکنند

       با دست میرانمشان

  فایدهای ندارد انگار

 انها هم فهمیده اند

                     درون کله ام چیزی در حال گندیدن است!