به نام او
این روز ها دلم برای خاطراتم تنگ است
ورق که میزنمشان رگ و بو کهنگی گرفته اند
اما هنو تازه هنوز شبرین
خاطرات ۵/۶ سال پیش در مقابل چشمانم رژه میروند
...دوران دبیرستان دوران سرخوشی ها شادی ها ...و خنده های از ته دل
دوران دوستی های یک رنگ
دورانی که غم بزر گمان کنکور بود
...ومن برای همان غم بزرگ هم دلم تنگ میشود این روز ها
که این روز ها برایم خنده دارست و ان روزها گریه دار بود
دلم برای تمام شبهایی که در مدرسه ماندیم و درس خواندیم
برای شب چهارشنه سوری که گریه کردیم و با حرص از روی اتشی که در حیاط مدرسه بر پا کر ده بودیم پریدیم
دلم برای کلاسهای درس
تاریخ
متون نظم و نثر
حتی برای ریاضی
که من هیچ گاه دوستش ندشتم تنگ شده است...
برای کلاسهای تست
برای از مون های سنجش
امتحانات ماهانه...
دلم برای کفش های سفید پرستاری
سارا فون های سفید و سور مه ای
و رو سریهای سفیدمان
برای صفهای صبحگاه
برای زنگ ناقوسی شکل مدرسه
استخر وسط حیاط
برای درختان چنار سر به فلک کشیده
وشمشادهای همیشه سبز
در یک جمله برای
الهیه-خیابان چناران-دبیرستان فرهنگ
دلم تنگ است....
ولی نمی دانم که ایا روزی خو اهم نوشت که دلم برای دانشگاه تنگ است؟
برای حیاط سرسبز دانشگاه تهران
برای سر در ۵۰ تومانی
برای سلفبرای استادها بچه ها
برای درس نظریه های اتباطات
تحلیل پیام ها
دلم تنگ است
نمی دانم ...شاید ...روزی... خواهم نوشت.
نانوا هم جوش شیرین میزند
بیچاره فرهاد...