یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

یک شاخه رز ...یک شعر ... یک لیوان چایی

تا نگاه میکنی وقت رفتن است ناگهان چقدر زود دیر میشود

....

دوباره ساعت لحظه شماری میکند

         دوباره چای زود تر دم میکشد

شمعدانی ها سرک میکشند

                          پرده ها بی قراری میکنند در دستان باد

رژلب از روی میز چشمک میزند

        پیرهن صورتی از داخل کمد

                                        هر روز غروب 

                                                 حوالی ۵ بعد از ظهر....

*

صدای زنگ در برایم طنین خوشبختی است...

برای او...

فردا به خانه اش خواهم رفت

 میهمان مهربا نی اش خواهم شد

دیدگانم را به دیدگان همیشه مهربانش خواهم دوخت

وبه موهای سپیدش بوسه خواهم زد

که مهر بانترین من بود در نامهربانی های زندگی ام با گرمی دستانش

با محبت کلامش وبا خانه همیشه ساده ی بی ریا یش


غریبه نیست این هم نفس لحظه های غریبانگی ام: مادربزرگم

این روزها که  گم شده ام در تلاطم زندگی به ساحل ارامش اش محتاج ترم بیش از همیشه 

میروم که خالی کنم شانه هایم را از اینهمه دلتنگی میروم...



***

تلفن که زد صدایش تسکینم نداد به دیدنش محتاجم  ....

۴ سال پیش همیچین روزی...

 چهار سال پیش همین موقع  روز عروسیمن بود /۴سال گذشت مثل چشم بر هم زدن مثل یه چرت کوتاه و شیرین عصرگاهی /مثل همین گذر عمر که به سرعت طی میشه/مثل من که

تا دیروز ۲۰ سالم بود و حالا ۲۴ ساله ام / یا مهدی که همیشه به شوخی میگوید *یا من که تا دیروز خرمن مو داشتم و امروز روز کچل می باشم */البته شوخی میکنه همون موقع اش هم خیلی مو نداشت ولی انصافا بعد از ازدواج ریزش شدیدی پیدا کرد /ولی همیشه به من میگه *این ازدواج برای تو خیر و برکت داشت از نظر ابعاد پهن ترشدی*/ولی این رو راست میگه ۱۰ کیلو اضافه وزن شوخی نیست /

خلاصه درد سرتون ندم اینها همه تغییرات ظاهریمون بعد از گذشت چند سال از ازدواجمون ولی اگه بخوام از تغییرات درونی و باطنی بگم خب راستش خیلی سخت میبشه اینکه کدوم یکی از رفتار های ازاردهندمون به خاطر هم کنار گذاشتیم یا اینکه چقدر سعی کردیم حرف هم رو بفهمیم  یا به خاطر هم چقدر سعی کردیم فداکاری کنیم  و از خود خواهی های خودمون فاصله بگیریم؟

کاش میشد اینها رو هم اندازه گیری کرد مثل ریزش موی مهدی و افزایش وزن من  ولی حالا که نمیشه چاره ای نیست ما بازهم به تلاش خودمون ادامه میدیم                                                 

*****

  پارسال اینموقع یا سالهای قبل ترش به نظرم شور و شوق بیشتری دا شتم برای یه هم چین روزی  نمیدونم یعنی دچار تکرار و  روزمرگی شدم یا اینکه پیر شدم و حال و حوصله ندارم ؟

********

مهدی میگه  بیا امسال برای اینکه یه کار متنوع کرده باشیم که با سال های قبل فرق بکنه اصلا  سالگرد ازدواجمون رو به روی هم نیاریم  همین جوری بگذره  میبینید نظرات شوهر من رو؟

********


پارسال اینموقع یا سال های قبل ترش حداقل تا الان یه شعر درست درمون اماده داشتم که امسال اونهم ندارم خدا کنه اقلا تا شب این چشمه خشکیده استعداد ما هم یه تکونی یه خودش بده چند قطره ای ازش تراوش بشه ما شرمنده خودمون نمونیم  / تا بعد /

عنوانش را بگذارید چیزی شبیه برزخ...

دیروز دیدم ات در مطب (متخصص زنان) پهلویم نشسته بودی

 چهره ات گرفته بود صورتت پر از چین و چروک و موهایت که تک و توک سفید شده بودند

                                                                     وصدایت که می لرزید...

بی مقدمه گفتی...که این بار هم نشد

ومن با تعجب نگاهت کردمو نپرسیدم چیزی

 اخر نگران بغضت بودم که بترکد

 ولی خودت بودی که گفتی:این دفعه ی یازدهم بود  پرسیدم سقط کردی؟سرش را تکان داد یعنی که بله

بعد زیر لب زمزمه کرد که :هر بار مادر شدم و نشدم /سیسمونی خریدم از عروسک وماشین تا روتختی  های صورتی وابی /هر بار خندید م و ذوق کردم و هر بار فکر کردم که این بار اخر است وتا چند ماه دیگر کودکم را در اغوش خواهم گرفت /لالایی های من در گوشش و صدای خنده هایش در گوشم/ولی امان و افسوس از قلبی که در ماه ۵ از کار می افتد/ ودلیلی که نامعلوم است .../ومن برزخ همیشگی ام...

دیگر نمیشنیدم و او هم دیگر نمیگفت تنها اشکهایمان جاری بود

 وخودش که زیر لب میگفت:خدایا رحم خدایا رحم /من که بنده ی بدی نبودم

*

 مثنوی هفتاد من کاغذ است داستان زنانی که دیروز دیدمشان

زنانی ناامید در عین امیدواری به اینده

فقط در انتظار گوشه چشمی / توجهی / نظری از جانب هم او که بگوید کن فیکون

سکس و فلسفه

اسم فیلمی از محسن مخملباف

دیشب دیدمش

ودر غربت مضمونش ناگهان هوای حسرت تمام فیلمهای روز گاری صادقانه اش  در دلم بیدار شد

دلم تنگ دیدن   گبه /سلام سینما /وبای سیکل ران شد

...وبرای حرارت عاشقانه نون و گلدون و شبهای زاینده رود تپید


ولی افسوس که دیشب هر چه گشتم هیچ نشانی نیافتم از کارگردانی که روزی دوستش میداشتم و فیلمهایش  که هر یک برایم حال و هوای خاطره ای بودند

نمی دانم چه شد که رفت...چه دید و نماند..

ولی حالا که فیلم میسازد ولی نه در ایران گویی تک تک فریم هایش هم از ایران دورند شاید فرسنگ ها ...

کارگردانی که دیگر نه سکس اش را فهمیدم نه فلسفه اش را ...ولی وقتی از عشق میساخت میشناختمش اخر خیلی نزدیک بود شاید همین اطراف...

دلم میخواهد بگویم *فیلم بسازید جناب مخملباف چه در ایرا ن چه خارج ایران ولی طرفدارانتان را یک چیز سیراب میکند که با عشق بسازید با عشق*